و ناگهان مرگ... | ||
روزها همچنان می گذشت و حرکت ادامه داشت هرچه به کوه نزدیکتر می شدم ان را بلند تر و سخت تر میی دیدم.رفتار گفت برهوت که اخرین منزل ماست پشت همین کوه است تمام گنه کاران و مجرمانی که از اول دنیا مرده انددر انجا منزل دارند.رفتار دائم به من می گفت:نزدیک است به ارزویت برس و به سرزمین برهوت وارد شوی گفتم : ای رفتار! به نظر تو برهوت چه جور جایی است؟گفت:تو از همسفر شدن با من به خاطر بوی متعفنم و قیافه ی زشتم بارها اظهار ناراحتی کردی اما در انجا ارزو خواهی کرد که ای کاش!تا قیامت همچنان با من راهپیمایی می کردی وهر گز به سرزمین برهوت نمی رسیدی!گفتم :ای رفتار این طور که تو می گویی بهتر است در رفتن عجله ای نکنیم یک روز هم که دیرتر به انجا برسیم بهتر از زود رسیدن است رفتار گفت:ای بدبخت فلک زده!به یاد می اوری که در دنیا برای گناه کردن شتاب بسیار می کردی الان هم نمی توانی برای رسیدن به نتیجه ی گناهت تاخیر کنی .مقداری از راه را طی کردیم که رفتار فریاد زد و گفت:رسیدیم این هم سرزمین برهوت و ناگهان تعدادی شکنجه گر امدند و مرا بردند... [ یکشنبه 85/4/11 ] [ 5:12 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |